24 ذی القعده
کشته شدن حسین بن منصور حلّاج (309 ق)
ابومغیث، حسین بن منصور، معروف به "حلّاج" در بیضای فارس، واقع در هشت فرسنگی شیراز، دیده به جهان گشود و در واسط، شهری میان بصره و کوفه، رشد یافت.
(1)
وی، از همراهان مشایخ صوفیه، همانند جنید بغدادی، ابوالحسن نوری، عمر مکی و ابوبکر فوطی بود و خود وی، پیشوای بسیاری از صوفی مسلکان را بر عهده گرفت و در میان عامه مردم و حتی در دربار خلافت عباسیان نفوذ زیادی نمود.
ولی به خاطر برخی پندارها، گفتارها و ادعاهای غیر قابل باور، باعث اختلاف و دوگانگی در میان مردم گردید و بزرگان صوفیه در رد و قبول او دو دسته شدند.
تعدادی از آنان، وی را رد و عقایدش را باطل اعلام کردند و از این که وی، از گروه صوفیان باشد، اکراه نمودند.
اما عده ای دیگر، مانند ابوالعباس بن عطاء، محمد خفیف و ابراهیم بن محمد نصرآبادی، وی را تأیید نمودند و تهمت های دیگران درباره وی را صحیح ندانسته و او را از محققان و از علمای دینی و ربانی معرفی کردند.
(2)
به هر روی، هنگامی که شایعات درباره وی فزونی یافت و حساسیت ویژه ای در جامعه مسلمانان پدید آورد، مأموران حکومتی دستگیرش کرده و در نزد "حامد بن عباس" وزیر "مقتدر عباسی" حاضر نمودند و در نزد برخی از قضات و روحانیون معروف و سرشناس، از وی بازجویی به عمل آوردند.
پس از گفت و شنودهایی در آن مجلس، علما و قضات آن عصر، از جمله "قاضی ابوعمرو" فتوا به حلیت خونش داده و وی را مهدور الدم اعلام کردند.
آن گاه، وی را به زندان افکنده و منتظر فرمان مقتدر عباسی ماندند.
مقتدر، در پاسخشان گفت: اگر علما، فتوا به ریختن خونش دادند، وی را به جلاد بسپارید، تا هزار تازیانه بر او بزند و اگر هلاک نشد، هزار تازیانه دیگر بزند و سپس او را گردن زنند.
حامد بن عباس، وی را به محمد بن عبدالصمد، رئیس شهربانی وقت سپرد تا در تاریکی شب، در کنار رود دجله و در داخل محوطه شهربانی، وی را هزار تازیانه زدند و سپس دست ها و پاهایش را قطع و آن گاه، سرش را از بدن جدا نمودند و تن بی جانش را در آتش سوزانیدند و خاکسترش را در دجله ریخته و سرش را پس از مدتی آویختن بر روی پل بغداد، به خراسان [مرکز اصلی پیروان حلاج] فرستادند،(3) تا درس عبرتی برای پیروانش باشد.
1- ملأ الغیبه (محمد بن عمر فهری سبیتی)، ج5، ص 307
2- همان
3- نک: تجارب الامم (ابن مسکویه رازی) ترجمه علینقی منزوی، ج5، ص 133؛ وقایع الایام (شیخ عباس قمی)، ص 100؛ التنبیه و الاشراف (مسعودی)، ص 335